کد مطلب:314047 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:192

تصمیم گرفتم چاره ی کار را از حضرت ابوالفضل العباس بخواهم
جناب حجةالاسلام و المسلمین آقای حاج سید محمد جلالی، طی نامه ای به انتشارات مكتب الحسین علیه السلام چنین نقل كرده اند:

تولد من در كربلا بود و تا 25 سالگی در آنجا بودم. در این مدت دروس جدید را تا حد دیپلم و دروس حوزه را تا سطح نزد علمای آن دیار خواندم و ضمنا كرامات بسیاری از مقام والای حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام مشاهده كردم كه مرا به تعجب وامی داشت، لكن به یاد ندارم كه برای خود من مطلب مهمی رخ داده باشد تا برای حل



[ صفحه 441]



آن به حضرت رجوع كنم، البته كسی كه مجاور آنها بوده و خدمتگزار آنها باشد، هیچ مشكلی نخواهد داشت و شاید هم گاه مسائلی جزئی مطرح می شده، اما من تأدبا آنها را خدمت حضرت عرض نمی كردم چون فكر می كردم مؤمن باید این طور باشد و نبایست در دنیا راحت باشد.

به هر حال، امورم سالها به همین منوال گذشت تا وقتی كه بنا شد ایرانیها را از عراق تبعید كنند و فقط شش روز برای خروج به آنها مهلت دادند. باز هم این برای ما خیلی مشكل نبود، از باب «البلیة اذا عمت طابت». چه، همه همین مشكل را داشتند و به هر حال این موج را خداوند به خیر گذراند و آن كسانی كه رفتند، رفتند و آنهایی هم كه ماندند، ماندند. ما هم از كسانی بودیم كه ماندیم. بعد از چند سال دیگر، دوباره این مسأله مطرح شد، اما به طور خصوصی و فقط برای خانواده ی ما تبعید فوری به دست دیكتاتور بغداد.

چون خاندان ما در آنجا سرشناس بودند و بعد از رفتن بسیاری از علما، پدرم شاخص شده بود و ایشان به هیچ وجه حاضر نبودند با آنها كنار بیایند و سعی كردند در مجالس روضه خوانی نمایشی كه آنها برقرار می كردند شركت نكنند و حتی از شركت آنها در مجلس روضه خوانی كه خودمان داشتیم هم ممانعت می كردند. به یاد دارم روزی از طرف استاندار شخصی آمد و درب خانه ی ما را زد. من رفتم درب را باز كردم، او گفت: پدرتان هست. گفتم: بله. گفت: من از طرف استاندار آمده ام تا برای وی از پدرتان وقت ملاقات بگیرم. آمدم خدمت آقا و ماجرا را عرض كردم، فرمودند: بگو، حالش خوب نیست و نمی تواند با كسی ملاقات داشته باشد. عرض كردم، پدر، این امر بهانه ای می شود دست آنها، كه اصرار به آمدن بكند. با خشم و غضب و با لحن خاصی فرمودند: بگو، می خواهد به نجف اشرف برود برای زیارت. به هر حال آمدم و گفتم آقا قصد مسافرت دارند. هر چه او اصرار كرد، آقا نیز بهانه آورد و بالأخره ناكام برگشت.

به هر حال، حكومت بعثی سعی می كرد آقا را مقید كند و لذا مستقیما از بغداد دستور آمده بود كه ایشان و خانواده شان را فورا تبعید كنند. این امر به پدرم ابلاغ شده و واسطه ی ابلاغ خبر هم یكی از اعیان كربلا بود كه ظاهرا بانفوذ به شمار می آمد. پدرم



[ صفحه 442]



به ایشان گفتند: آیا هیچ راهی نیست كه این امر به تعویق بیفتد و چند روزی مهلت داده شود؟ او در جواب گفت: خیر، هیچ راهی نیست، من با همه ی مسئولین صحبت كرده ام و این موضوعی است كه هرگز قابل تأخیر نیست.

به هر حال اینجا بود كه من تصمیم گرفتم چاره ی كار را از حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام بخواهم. به فكرم آمد همان كاری را بكنم كه می دیدم عربها انجام می دهند، یعنی با سر و پای برهنه به حرم مطهر بروم و حاجت بخواهم، و همین كار را هم كردم: با سر و پای برهنه روانه ی حرم مطهر شدم و بدون اذن دخول و زیارت مستقیما نزد ضریح مطهر رفتم و عرض كردم: یا ابوالفضل، این مشكل پیش آمده است و می خواهم خودت چاره ای بكنی. سپس بدون انجام هیچ یك از مراسم همیشگی (زیارت، نماز و...) دوباره با همان وضع به خانه برگشتم. پس از بازگشت، هر لحظه منتظر بودیم ببینیم چه خواهد شد؟! یك روز گذشت، یك هفته گذشت، یك ماه... و دیگر خبری نشد. بلی، سالها بعد از آن ما آنجا بودیم، و آن مسأله به كلی از بین رفت «كان لم یكن شیئا مذكورا»!

از اینجا فهمیدم كه حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام همیشه ناظر احوال ما شیعیان می باشد و هر جا كه لازم باشد و با توجه كامل از ایشان چیزی درخواست شود، محال است كه اجابت نفرماید. «سلام الله علیه یوم ولد و یوم استشهد و یوم یبعث حیا».